پسرک عاضق
زیر سقف یکی از آسمان های خدا پسرکی 10ساله زیر باران داشت چسب زخم میفروخت،کارتون چسب زخم هایش از آب خیس شده بود و او از ترس همین موضوع، می ترسید که به پیش پدرش که در یک چهار راه پایین تر ایستاده بود برود..... خدایا..{#16}... جواب بابامو چی بدم؟ واااااای! کم کم داشت اشک میریخت... اشک های سرد او در لا به لای قطرات باران گم میشد . پسرک به خود گفت: میروم به فروشگاهی در بالای شهر است ،! حتما آنها از من چیزی میخرند.... در خیابان های شلوغ به راه افتاد و قطرات باران ریتم گریه ی او را هماهنگ تر میکرد..... رسیدم!!! اینجاست اونجایی که همه بچه ها میان با خانوادشون و عروسک و آب نبات میخرند. همون طور که داشت به شیرینی هایی در قنادی ای نگاه میکرد، در فکر فرو رفت...... در فکرش بود که با کتی گرم و دستکش هایی نرم ، دست مادرش را گرفته و دارد در خیابان ها قدم میزند . پسرک آنقدر در این فکر فرو رفت که واقعا خود را در کتی و دستکش هایی گرم و نرم احساس میکرد. ناگهان صدای سکه ای پول که کسی برای او پرت کرد، پسرک رو از رویا در آورد و باز هم سرما جای فکر زیبایش را گرفت ، ... چند سالی از این ماجرا میگذره و پسرک ما ، دیگه ، پسرک نیست! جوانی21 ساله است. در زندگی او خیلی از چیز ها تفاوت کرده ، پدرش رو رو از دست داده و خبری هم از مادرش نیست ، جوان فکر میکند که مادرش به همراه پدرش هست و دیگه تا عمر داره ، سیمای مادر پیرش را نمیبیند ، مادری که در کودکی پسرک بسیار با او مهربان بوده و تنها هم دم او بوده.... بله الان تنهاست... نه مادرش ، نه پدرش....... ولی در بین این همه چیز هایی که تفاوت کرده ، یک چیز ثابت مانده،! او هنوز به کوچه های بالا شهر میره و در آنجا کفاشی میکنه ، کفش های پولدار هارو واکس میزنه و ....... در یک شب بارانی ، که برای پسر قصه ی ما ، همان صحنه ی کودکی اش را تداعی میکرد ، برای اولین بار ، حس عجبی به او دست داد! پسر ، تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود ، .... دختری جوان به همراه مادرش و برادرش برای واکس زدن کفش دختر ، به پیش پسرک بزرگ شده ی قصه ی ما اومدن ، وقتی که واکس زدن پسر ، تمام شد ، دختر ، به او گفت که چقدر باید پول بدم ؟ پسرک با دست پاچگی ، به تته پته افتاد و گفت: یییک دلاارر ممیشه. دختر پولدار، به جای 1 دلار به او 5 دلار داد.پسر تشکر کرد و هنگامی که دختر ، به همراه خانواده اش برگشتند و پشت به سوی پسرک رفتند، پسرک بغذی نا خدا گاه گلویش را گرفت، هر چه دور تر می شدند ، پسرک چشم هایش قرمز تر میشد و باران اشک های او شدید تر میشد ، تا هنگامی که به طور کامل دور شدند و دیگه پسرک اونا رو نمیدید، سرش را گذاشت بر روی زانو های خود و تا غروب اشک ریخت ، پیش خودش میگفت ،: من دیگه نمیبینمش ، تا آخر عمرم.... بله .... پسرک ، عاشق شده بود ، همان پسرکی که داشت در کودکی کبریت میفروخت ، الان عاشق کسی شده که کمترین پول توی جیبش 5 دلاریه! شب شده بود و پسرک در انتهای همان کوچه ای نشسته بود که برای اولین و آخرین بار دختر را دیده بود. وقتی دید که چاره ای جز نادیده گرفتن موضوع نداره ، رفت به پارکی که هر شب در آنجا شب رو به صبح میرسوند ، دراز کشید روی نیمکتی از آهن، که در آن باران شدید بسیار سرد و خیس شده بود. ولی اصلا سرما و خیسی نیمکت ، او را ناراحت و بی خواب نکرده بود ، بلکه فکر اون دختر ، پسرک رو بی خواب کرده بود ، هر ساعتی که از شب می گذشت ، پسرک بی تاب تر میشد و بی قرار تر.این حس کلافگی تا حدی شدید شد که پسرک ، در آن سوز سرما از روی نیمکتی که روش خشکش زده بود ، بلند شد و رفت سر همان کوچه ی معروف..... ساعت ها گذشت و گذشت ..... خبری از دخترنشد ، پسرک ،در شب امیدی به یافتن او داشت ولی الان ................. هر ساعتی که میگذشت ، صورت پسرک بیشتر خیس میشد از اشک های نا تمام او.. دوباره غروب شد و حس خیلی بدی سراغ او آمد. پسر خودش رو خیلی سرزنش میکرد که چرا همان موقع احساساتشو نسبت به دختر بیان نکرده بود! در همان وقتی که در این فکر بود ، دو دوست را دید که با هم دارند میخندند ، بدون اختیار پسرک خودش رو به جای پسر و دختر در انتظارشم هم به جای شخص دوم احساس کرد ، در حدی در فکر این مسئله فرو رفت که با هر خنده ی آن دو زوج ، پسرک هم میخندید ..... ولی تا به خودش اومد ، دیدکه ساعت ها از نیمه شب گذشته و چشماش به گوشه ای از خیابان گره خورده. بلند شد و رفت به همان پارک و برای ساعتی خوابید. ولی در آن سوی ماجرا ، دختر اصلا هم چین احساسی رو به پسرک نداشت ، و تخت خوابیده بود و در رویا های خودش سیر میکرد. نمیدونست که قلبی در روی همین زمین داره برای اون تلف میشه. او خواستگار های بسیاری داشت ولی به هیچ کدوم جوابی قطعی نداده بود . پسر ، در بیشتر زمان های روز گریه کرده بود و از خستگی بسیار ، هماننده مرده ای شد که چند ساله روح در بدن ندارد خوابیده بود. در خوابی که ، خودش رو فرد پولداری می دید و دخترک را هم همسر خود. آنها داشتند با هم چای میخوردند و خوش میگذروندند. ولی قطره ای باران که برروی پیشانی پسرک پاشید ، بزرگترین و بهترین خواب او را از بین برد، وقتی که پسرک دید همه ی این هار وتو خواب دیده ، دستهای خودرا بر روی سرش گذاشت و بدون پلک زدن ، قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد.... روز ها و هفته ها به همین صورت گذشت پسرک هر روز بی جون تر و فرسوده تر میشد و از م دوری کسی که حتی چهره ی او را از یاد برده بود ، داشت در سن جوانی تلف میشد. دختر قصه ی ما ، هر روز داشت زیبا تر میشد و بیشتر به خودش می رسید ولی پسر............ 1 ماه گذشت و پسرک هنوز به یاد دختر بود ، و روز انتظار پسر فرا رسید و دختر را دید ، در جایی که فقط یک خیابان با او فاصله داشت ، پسرک از خوشحالی به هوا پرید و داشت به سوی طرف دیگر خیابان میرفت که دختر در آنجا ایستاده بود و منتظر ماشین بود. ناگهان لحظه ای که تقدیر پسرک بود فرا رسید و در هنگامی که پسرک داشت از وسط خیابون با 20شاخه گلی که میخواست آنها را بفروشد رد می شد ، و داشت به عشق ابدی خود میرسید ، و سر مست از دیدن دختر قصه مان بود بدون اینکه به چیزی توجه کنه و به اطرافش نگاه کنه ، از وسط خیابان رد شدو .............................. صدای ترمز ماشینی ، توجه همه را به خود جلب کرد، تمام آدم ها برگشتند و دیدن که پسری جوان ، با 20 شاخه گل در وسط خیابان افتاده و از سرش به شدت خون ریزی میشه .... دخترک هم که داشت این صحنه ی غم انگیزرو میدید ، در ابتدا شکه شد ، ولی بعد از یک دقیقه دست کرد در کیف خود و جعبه ی آدامس خود را برداشت و یکی را خورد. همه چیز برای دختر بی وجدان ، از یاد رفت و ماشینی هم که منتظرش بود رسید و سوار آن شد و رفت. جنازه ی پسرک ، در زیربارون ، بر روی زمین ، کنار شاخه گل هایش افتاده بود . جناز ه ای که روزی عاشق کسی بود ، که در موقع دیدن صحنه ی مرگ او بی تفاوت عمل کرد. پسری که روزی پدر و مادر داشت و هیچ گاه از فقیرزندگی کردنش نمی نالید. پسری که ای کاش هیچ موقع طعم عشق رو نمیچشید ، ولی الان روح پسرک خوش حاله ، چون به مادر و پدرش رسیده ، پسرک داره میخنده! برای اولین بار تو زندگیش از ته قلبش میخنده. پسرک دیگه فقیر نیست. به نظرخیلی ها پسرک ثروتمند ترین آدم جهانه ! جون عشقیکه اون داشت رو با هیچ قیمتی نمیشد خرید . کنار سیب و رازقی نشسته عطر عاشقی ، من از تبار خستگی ، بی خبر از دلبستگی، عااااااااااشقم ابر شدم صدا شدی ، شاه شدم گدا شدی ، شعر شدم قلم شدی ، عشق شدم تو غم شدی. نویسنده : مجتبی احمدی

]]>

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط